بعد ناامیدی از آمدن رفقا، شجاعت به خرج میدهم و تصمیم میگیرم خودم تنها بروم. تا به حال فقط یکبار رفتم زورخانه آن هم با بچه های مدرسه!
ساعت گوشی را قطاری کوک میکنم و خوشحالم که یک عالمه وقت دارم برای خوابیدن.
اما در این خواب رویایی فقط تا مرحله گرم شدن چشم ها پیش میروم و بستن زورکی پلک ها.
سری به ایتا میزنم و پیام مراسم را چک میکنم، روایت حبیب توی زورخانه، بهمراه جشن روز مادر و گلریزان آزادسازی زندانیان خانم، ترکیبی است که هیچ وقت با هم تجربه نکرده ام. از گروه بیرون میآیم که یکی از رفقا پیام داده: «نه نمیام، خیلی مردونه اس، دوسش ندارم.»
تایپ میکنم: یعنی همه مردن؟!
نکنه بخونه: همه مُردن؟!
مهم نیست!
دلم آویزان شده بروم ببینم چه خبر است.
نماز مغرب و عشا را میخوانم.
توی نماز گریزی هم به کمد لباس هایم زد؛
و«چی بپوشم؟» وسط غیرالمغضوب علیهم ولضالین اکو شد.
شبیه آنها که میروند جشن روز مادر جینگیلی مستان و گلکلی یا شبیه یک مراسم که خیرین کله گنده با لباس مارک سبیل در سبیل اند! یا شبیه هیچ کس؟
گزینه آخر با مداد سیاه پر میشود. همان معمولی خودمان
ترکیبی میزنم از شلوار لی و رنگهای تیره و سنگین و یک کیف اسپورت و البته بطری آب داخلش.
هشتاد درصد آماده شده ام و وقت اسنپ گرفتن است. شارژ گوشی از سیوسه به چهلونه رسیده.
نمیدانم بلوار جانباز کجا میشود. زنگ میزنم۱۳۳ که مثل خیلی وقت ها ماشین ندارد.
توی اسنپ استخر زمزم را سرچ میکنم. کنارش زورخانه قدس نیست. میزنم روی استخر به امیدیک راننده خوش اخلاق که نخواهد موی زورخانه را ازآب استخر بیرون بکشد.
راننده میرسد و اطمینان میدهد که: «میبرمت یجوری»
نزدیک استخر زمزم، آقایی با لباس خاکی دیجیتالی راهنمایی میکند: «آخرِ آخرِ آخر، دست چپ»
راننده زیرلب و با لهجه میگوید:«چندتا آخِر داره مِگَه؟»
پیاده میشوم یک ساختمان با کلی ضلع جلوی رویم است.دوتا ضلع را ردمیکنم تا میرسم به در ورودی.
-خانم ها از کدوم طرف میرن داخل؟
خودشان هم شک دارند، کدام در بود.
پله ها به هلال هایی عریض ختم می شود که حکم صندلی تماشاچی را دارند. روی ردیف ششم مینشینم.
کنار دستی ام استقبال میکند با اینکه نمیشناسیم هم را. جاگیر نشده ام که صحبت باز میکند: «اینکه اهل مراسم رفتن نیست، اما آقای فاطمی همسایه شان است و هرجا بداند استاندار هست و برنامه آدم حسابی هاست میرود.»
معذبم!
واقعا مردانه است و نباید اینجا را دوست داشت. اما حیف که نه دکمه غلط کردم دارد نه پیچِ برگشت. نه حتی یک شکرپاش گذاشته اند اینجا، شاید یکی دلش شکر بخواهد...
بیشتر ضلع ها توسط آقایان پر شده و از لحاظ قطرهم با روبرویی ها فاصله زیادی نداریم.
میگویم: چقدرتوحلق همیم!
این عبارت زیادی می خنداندش.
ردیف کناری ها خانم اند اما غالب بودن آقایان نمیگذارد راحت سر بلند کنم. با گوشی مشغول میشوم.
صدای قرآن بلند میشود. اسلام دست و پایم را باز میکند کمی به سمت راستم نگاه کنم.
اسلام خیلی مهربان است یک آینه توی زاویه ام است که می توانم تویش کمی چیز ببینم.
مرتب عکس میگیرند، نباید قوز کنم. هنوز دست مرشد به زنگ نرفته و مجری گرم نشده کمرم خسته شد، پله های هلال دور زورخانه عریض اند و اگر تکیه بدهم یک جفت پا از نفر پشت سری میشود پشتی ام.
دِنگ دِنگ زنگ زورخانه ادامه دار میشود وبه برکتش دایره نگاهم بازتر.
از گود زورخانه که با تاتمی های آبی پوشیده شده چشم میکشم تا روبریم که اتاقک مرشد است. حالا میفهمم اینجا یک هشت ضلعی است. و هشت گوشه اش در بالای گود، ستون هایی چوبی دارد تزیین شده با میل زورخانه و نقش یا علی مدد.
مرشد کمی مینوازد به افتخار آقای سبز پوش که عضو هیئت زورخانه است، با سه ستاره روی هردوشش.
یک پله پایین تر چند خانم تازه وارد، مینشینند.هنوز ننشسته چشم دوربینش براق می شود روی جمعیت.
از قاب دوربین جلویی زورخانه را دید میزنم که تقریبا پر شده.
توی آینه چند پسر نوجوان را میبینم و چندتا پا که یکی در میان جوراب نپوشیده اند.
کنار دستی ام از کلیپ حاج قاسم ذوق زده است و عشقم عشقم میکند. بعد هم گردن میکشد و با این یکی کنار دستی من هم کلام میشود:«حاج آقای پاسدار آقاتونن؟» خانم چادری تایید می کند.
هرچه نگاه میکنم توی پیشانی خانم ننوشته همسر پاسدار! ولی او انگار خیلی هارا میشناسد. حتی مجری هم که برای دعوت از شاعر دهه هفتادی آمده از اقوام دورشان است.
شاعر را بخواهم توصیف کنم باید بگویم پسر حاج آقا ماندگاریِ سمت خدا. البته در نظر من این طور است. میتوانید قبول نکنید. خوش رو با شعر هایی خوش قافیه.
گردنم درد میگیرد. کلا ثابت بودن برایم سخت است. سرمیچرخانم طرف آینه؛ پنج تا نوجوان با کت و شلوار طوسی که بعدا میفهمم گروه سرود انصارالمهدی هستند توی چهارچوب صیقلی دیده می شوند.
تیزر روایت حبیب دوتا درمیان پخش میشود و بعد هم پوستر گلریزان رو صفحه ثابت میماند با شماره حساب رسالت.
مجری برای چندمین بار پشت میکروفون پایه بلند آمده و این بار مشاور امنیتی استاندار را دعوت میکند. رد آقای سیاسی امنیتی را میگیرم. دست ادب برسینه دارد ومسیرش از جلوی صندلی ها در بالاترین نقطه زورخانه ست. آدم های آن خطه همه موسپید کرده اند. کت و شلواری اند و گاها تکیه بر عصا دارند. با دیدنشان جمله ی سردر اتاقک مرشد توی سرم تایپ میشود:«ورزش باستانی برای ما یک تاریخ است(رهبری)»
بسته های پذیرایی پخش می شود و کناردستی آمار خورده ها و نخورده هارا دارد. به حواس جمعش غبطه می خورم چون خودم تازه کباده های فلزی را توی قاب آینه کشف کرده ام و این یعنی بی دقتی.
تا به یک چیز توجه میکنم گوشه ی دیگر از دستم در میرود. نفهمیدم که مردان زورخانه ای وارد شدند. داشمشتی طور و به شکل یک دونده آرام، توی گود دور میزنند. مرشد کم نمیگذارد. از علی مدد های پیدرپی به ذکر حضرت زهرا رسیده و گریزی به سردار میزند و چه هیجان انگیز حرکات مردان با اوهماهنگ میشود. وچه جای دوست داشتنی است اینجا. صورت مرشد عرق کرده و قرمز شده. ریتم ها گاه تندترند و گاه کند حتی سبک های شاد هم اجرا میشودو مردان شبیه کسانی که توی شالیزار کار می کنند با یک لطافتی پیچیده در اقتدارخموراست میشوند. درست شبیه نقش و نگار شلوارک هاشان. نقش هایی به وسعت یک تمدن با سوزن دوزی های ظریف کار شده اند. لباسها سفیدند با نقش جهان پهلوان حاج قاسم سلیمانی.
سردسته، لباس مشکی دارد و گاه بین کار رجز میخواند. شنا میروند. با میل های زورخانه شعبده بازی میکنند و به ترتیب چنان وسط گود میچرخندومیچرخند که رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...
رجز ها میشود جملاتی آغشته به مهر مادر.«زندان که جای مادر نیست.»به رسم سنت دیرینه گلریزان به لطف سرچشمه هستی، آزاد کنیم مادران در بندرا ...
هر کس ز زلف یار یکی حلقه وا کند
ایزد هزار حاجت او را روا کند
صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند،
کز کار خلق یک گره بسته وا کند
این را با همان صدای بلند که حالا دورگه شده می خواند.
سینی با کارت خوانش دور میزند: مبالغ اعلام میشود. درشت اند و پر از عشق.
کارت که کشیده میشود، پر گلهای سفید و زرد داوودی است که بال میزنند و خرامان مینشینند بر شانه مردان...